چرخِ بابا
دوستم دم دروازهمان آمد و چرخم -در محله ما به دوچرخه، چرخ میگفتن- که در اصل چرخ بابا بود، را به امانت خواست. دلم نبود که چرخ را بدهم چون بابا خیلی سختگیر بود در این مسایل، اما دلم نیامد «نه» بگم. خطر را به جان خریدم و چرخ را دادم. ازش قول گرفتم که قبل از تاریک شدن هوا، برگرداند. قول داده بود و چرخ را گرفته بود و رفته بود. با رفتن دوستم هر وقت که یادم میآمد، تپش قلبم را به وضوح حس می کردم. غروب شد، ولی از دوستم خبری نشد. نگران شدم. دم دروازه منتظر نشستم. خدا خدا میکردم که قبل از آمدن بابا چرخ را پس بیاورد. نیامد. چندین بار خانهشان رفتم. اما هر بار نبود. برگشته بودم و دوباره دم دروازه نشسته بودم. هوا تاریک شده بود. غرق فکر بودم که سایهای را جلو پایم دیدم. بابا بود. سوال کرده بود که چرا دم دروازه نشسته ام… حسابی دستپاچه شده بودم. دعا میکردم که متوجه قضیه نشود. داخل خانه شدیم. منتظر بودم که هر لحظه سراغ چرخ را ازم بگیرد. متوجه نشده بود. آرامتر شدم… از ترس سرِ سفره شام نرفته بودم. بهانه کردم که گرسنهام نیست. دوباره رفته بودم و دم دروازه نشستم. هرچه میگذشت ناامیدتر میشدم. کمکم داشت فکرهای بدی سراغم میآمد…نصف شب شده بود. بلاخره سرو کله دوستم پیدا شد. قیافه مادرمردهها را داشت. بدون چرخ برگشته بود. قلبم داشت از جا کنده میشد. گفته بود که چرخ را گم کرده!… دست و پایم سست شد. هاج و واج مانده بودم. باورم نمیشد. گریهام گرفته بود… چندین بار کابوس دیده بودم و از خواب پریده بودم. تمام بدنم عرق کرده بود. تب کرده بودم. دست و پایم میلرزید. دیگر خوابم نبرده بود…صبح زود در خانهمان به صدا درآمد. در را که باز کرده بودم دوستم بود. نیشش تا بنا گوش باز شده بود و چرخ هم همراهش بود…
من هم يك عالمه خاطره دارم از چرخ بابايم. آن ترس ها آن دم در نشستن ها… همه شان را حس ميكنم با تمام وجود.
سوده خانم تو دیگه چرا از چرخ بابات خاطره داری؟!
مگه چرخ بابات رو سوار هم میشدی؟؟؟
سوار شدن بخشي از هويت چرخ باباست. چرخ بابا گاهي به داداش داده ميشود روز جمعه وقتي تو به عنوان بچه ي بزرگتر جاي كليدش را ميداني. چرخ بابا گاهي خراب ميشود و آدم دلش شور ميزند نكند بابا را افغاني بگير گرفته يا تصادف كرده.
ميشود روي ترك چرخ بابا باشي و از سركوره بيايي شهر، روي سرك هاي سنگلاخ از چرخ پرت شوي پايين و سرت بخورد به سنگ هاي جاده ي خاكي…
هاهاها… سوده خانم دنیای داشتی برا خودت ها!!!
یک بار خواهر کوچیکم که فکر کنم ده دوازده سالش بود که، بابا که خواسته بود جمعه بازار برود و برای خواهر کوچیکم چیزی بخرد علی رغم میل باطنی خواهر، به زور و چشم غره سوارش کرده بود.(ترک عقب) بعد اینکه از خرید برگشته بودن داد و هوارش درامده بود که… و بعد از اون فک کنم دیگه سوار دوچرخه نشد که نشد…