چرا خواستی که برگردم؟
اتوبوس تازه راه افتاده که زنگ موبایلم به صدا در میآید. زهرا است، خواهر بزرگم- که حدودا نیم ساعت پیش ازش خداحافظی کرده بودم و ازهم جدا شدیم تا به سمت مشهد، خانهمان، راهی شوم- اصرار دارد که برگردم. برای لحظه ای میمانم چه کنم…اتوبوس در حرکت هست. به تکرار ازش میپرسم.» اتفاقی افتاده؟ … چی شده؟…» با گلوی بغض گرفتهاش فقط اصرار دارد برگردم. از راننده معذرت خواهی میکنم و پیاده میشوم…سر کوچه اش از ماشین پیاده می شوم. کولهام را روی شانهام می اندازم و به سمت خانهاش به راه میافتم. هوا تاریک شده و دیدن راه سخت است. قدمهایم را با احتیاط میگذارم. گاهی حس میکنم که زیر پایم سست میشود و ته دلم خالی خالی… هر بار وقت خداحافظی نتوانسته بود جلوی اشکش را بگیرد. من هم به سختی خودم را کنترل کرده بودم و هر بار به شوخی گفته بودم. «اگر گریه کنی دیگر به دیدنت نمیآیم.» او هم هر بار قول داده بود…!!! از دور سیاهی را میبینم. جلوتر که میروم خودش هست سرکوچه زیر نورکم جان پایه برق منتظرم شده تا برگردم. نزدیکتر میشوم. اشکهایش روی صورتش خشک شدهاند و لبخندی روی لبانش هست.
– چرا ازم خواستی که برگردم؟
صورتش را میگرداند و جوابم را نمیدهد. کولهام را از روی دوشم میگیرد و با دست دیگر، دستم را، و میگوید.
– خوب کردی برگشتی…
جوابش را خودم میدانستم و ادامه ندادم. هر بار وقت برگشتن ازم خواسته بود بیشتر بمانم…اما این اولین باری بود که بهم زنگ زده بود و ازم نیمه راه خواسته بود، برگردم… وارد خانهاش میشویم. تها پسر سه ساله اش گوشه پذیرایی خوابیده. خودم را گوشه ای میاندازم. زهرا داخل آشپزخانه کوچکش میشود. همیشه فضای خانه اش را دوست داشتم. بافتنیهای سفید و تمیزش با اندازههای متفاوت در جای جای خانهاش، روی پشتی های مرتب کنار دیوار چیده، روی سنگ اپن آشپزخانه ،روی تلویزیون روشن اما بیصدایش… دیده میشود. بخاری باشعلهای پایین میسوزد و فضای خانه را یک دست گرم کرده… صدای جرینگ جرینگ آویز ورودی آشپزخانه، نگاهم را میگرداند. با سینی چای به دست، میآید و کنارم مینشیند. صورتش را شسته و دیگر از اشکهای خشک شده روی گونهاش خبری نیست. در استکان کمر باریکی برایم چای آورده… یک بار بهش گفته بودم چای خوردن در این استکانها خیلی میچسبد. او بعد از آن هر وقت به دیدنش آمده بودم برایم در آن استکان چایی آورده بود… چاییاش همیشه تازه دم است. عطر هِل چایی در فضا میپیچد. نگاهش میکنم. سعی دارد نگاهش را ازم بدزدد. حس میکنم به دنبال بهانهای است تا چیزی را برگفتن پیدا کند و حرفی زده باشد. اما چیزی نمیگوید. سرش پایین هست و با گوشه ای دامنش ور میرود.
– خوب.. حالا که برمان گرداندی چیزی هم برای شام داری؟
سرش را تکانی میدهد و تا میخواهد از جایش بلند شود، دستش را میگیرم و میگویم.
– بگیر بشین… نگفتم که الان شام بیار…!!!
کف دستش مثل همیشه عرق کرده. سعی دارد دستش را خلاص کند از دستم. دست دیگرش را هم میگیرم.
– خُب …هم از راه گذاشتیمان و هم حرفی نمیزنی؟!… یک چیزی بگو…
بارها گفته بود. از زندگی اش گفته بود. گفته بود که از شوهرش راضی نیست… دوستش ندارد… و فقط دارد زندگی را تحمل میکند. هر بار گفته بودم جدا شود اگر اذیت میشود… گفته بود جدا شدن بدیهای خودش را دارد… دوست ندارد مایه سرافکندگی خانوادهاش شود… تحمل حرف مردم را ندارد… گفته بودم به غم حرف مردم نباشد… اما او حرف خودش را تکرار کرده بود… خودش را مقصر میدانست. زود ازدواج کرده بود. هنوز پانزده سالش بیشتر نبود که تصمیم به ازدواج گرفته بود. انتخاب خودش بود…
صدای گریهی بچهاش، نگاهش را میگرداند. دستش سرد شده. آرام دستانش را از دستم میکشد. از جایش بلند میشود و سراغ بچه اش میرود…
قلمت را در دستانت بگیر من میگویم تو بنویس …… اول از درد هایم بنویس از زخم هایم.زخم های کهنه ایی که سال هاست در دلم جا خوش کرده اند…از اشک هایم بنویس از اشک هایی که اگر نباشن گل زندگیم خشک میشه..مادرم چقدر پیر شده این چند ساله مرا که میبیند اشک در چشمانش حلقه میزند….پدرم عزیز تر از جان کمرش خم شد از پس غصه خورد. اه ای خدا دیگه خسته شدم کمرم توان حمل این همه درد را ندارد..بعضی وقتا به خود کشی فکر میکنم ولی شنیدم خیلی سخته حتی سخت تر این که عشقت ترکت کنه ولی تو فقط بی صدا فریاد بزنی .تا نیمه شب گریه کنی.نتونی حرف دلتو به کسی بگی دیگه دارم از اینترنت هم خسته میشم با این که خیلی دوست داری ولی باز وقتی این کامپیوتر لعنتی رو خاموش میکنی بازم تنها میشی. تنها تر از هر کس…………(غمگین ترین پسر دنیا)
غم گین…
كاش اينطور نبود!
ولی خیلی وقتها همین طور بوده و هست. ادم نمی داند که را مقصر این وضعیت های ناخواسته بداند. وقتی بیشتر فکر میکنی بیشتر گیج می شوی. و سر این کلاف سردرگم هیچ وقت به دستت نمی اید.
اغوشت را باز کن میخواهم سردی تنم را بهت هدیه بدم دلت را بشکاف میخواهم دلتنگی هایم را بهت هدیه بدم دست هایت را باز کن میخواهم با اشک هایم نوا زش شان کنم اشکهایی که در نبودنت تنها دوستم در خلوت شبهیایم بودندو قلمت را بر دار و بنویس …از درد هایم از زخم های روی قلبم چه بی اعتنا از کنارم رد شدی وقتی که دلت را در سیاهی باختی اه ه ه ه ه ه دیگر توان زنگی را ندارم با این که خیلی وقته مردم…….
حاج رضا نتوانستم ارتباطی بین نظرت و پستی را که گذاشته بودم پیدا کنم!!!
کی گفته ربطی داره!
خوب چرا میزنی حالا عمو!!!
چیکار کنم حرفامو بزارم تو دلم بمونه غمباد بگیرم
خوب قربونت ما یک صحفه به همین نام داریم تو فیس بوک. بیا غمبادات رو اونجا بزار همه حالش رو ببرن.
https://www.facebook.com/groups/193426217491249/
اینم لینکش هست حاجی!
مرسی حتما میام.به وبلاگ من هم سری بزن نظر یادت نره.قربانتelectronmohands.blogfa.com
حاجی ما خودمان رو جر دادیم نتانستیم نظرمان رو ثبت کنیم. برا هر نظر یک کد میامد که باست واردش میکردیم. اما هر بار میگفت کد را اشتباه وارد کردین نمیدانم قضیه از چی قرار بود.