ان روز بارانی
باران نمنم میبارد. ابرهای تیره با دود غلیظ سطح شهر، در هم پیچیدهاند. پسرک اسپند را تندتند روی زغالهای داخل قوطی سیاه رنگی که به دستش است، میریزد. فوتکنان به دنبال موتر میدود .لحظهای عقب می ماند. موتر میایستد. پسرک میرسد .دستش را داخل خلیطهای که به گردنش آویزان است میبرد، با شتاب کمی اسپند روی زغالها میریزد. دودی بلند نمیشود. فکرش هم به اسپند هست که دود کند، هم به موتروان و مسافرین داخل موتر. قوطی را به لبان جمع شدهاش نزدیک میکند و با قدرت به آن میدمد. دود غلیظی بلند میشود. با فوت دیگری دود را به داخل موتر هدایت میکند. به داخل موتر نگاه میکند.کسی متوجه پسرک نیست. نگاهش به سرعت از یکی به دیگری میلغزد. گاه روی صورتی مکث میکند. موتروان نگاهی به پسرک میاندازد. صورت تکیده ولاغرش حالت تضرع به خود میگیرد. دست مردی که عقب نشسته به طرف جیبش میرود. پسرک حرکت دست را زیر نظر دارد. موتر آرام به دنبال موترهای دیگر حرکت میکند. به طرف دروازه عقب موتر میرود .قوطیاش را بالا میگیرد و صورتش را به شیشه میچسباند.کمی اسپند روی آن میریزد و به آن میدمد .دود اسپند به چشمانش میزند. با پشت دست چشمانش را میمالد. با لبه آستینش قطرات باران را از روی شیشه موتر پاک میکند و از پشت شیشه به مرد خیره میشود. مرد دیگر به او نگاه نمیکند. اما پسرک همچنان خیره شده. اسپند میریزد و قوطی را تکان میدهد. دودی بلند نمیشود موتر تیز میرود. به دنبالش میدود. پایش به مانعی بند میشود و با صورت نقش زمین میشود. موتر دور میشود. پسرک برای لحظهای نگاهش روی موتر جا میماند. صورتش را با دست پاک میکند. سوزشی را روی صورتش حس میکند. کف دستش را میبیند. رنگ سرخی کف دستش پیداست. از جایش بلند میشود. قوطیاش گوشهای افتاده و زغالها و سوختههای اسپند روی زمین ریختهاند. نگاهش از روی قوطی به امتداد سرک کشیده میشود. دیگر از موتر خبری نیست. قوطیاش را برمیدارد و به داخلش خیره میشود. باران شدت گرفته. کالاهایش خیس خیس شدهاند. قطرههای باران از سر و صورتش میچکد. چشمانش را چند بار باز و بسته میکند. چشمانش را که در سیاهی صورتش معلوم نیست میمالد، اشکها و قطرهای باران که با سیاهی صورتش درآمیختهاند، روی گونههای ترک خوردهاش میلغزد. شهر با غرش ابرها برای لحظه ای روشن می شود و بعد آرام آرام در تاریکی فرو می رود.
تصویر گری تان عالیست، مرد درون موتر هم داشته کرایه موتر را آماده می کرده است، من معمولا» در اینگونه موارد هرگز دستم را تکان نمی دهم تا خیال پسرک اسپندی به خودش نرود…
ممنون از حوصله تان که نوشته را خواندید.!
كاش نبودند اين همه پسرك اسپندي كاش همه شان ميرفتند مكتب ، كاش مثل آدم زندگي ميكردند و هيچ وقت ياد نداشتند كه براي يك روپيه چه كارهايي بايد كرد.
زندگی ما با کاش های زیادی گره خورده! کاش این همه کاش نداشتیم…
نتونستم با نوشتتارارتباط بر قرار کنم