تکه های کاغذ
سر وصدای بچه ها صنف را پر کرده بود .بعضی ها میز و چوکی را تکان می دادند و بعضی از روی آن ها راه می رفتند و یکدیگر را می زدند. معلم که وارد صنف شد هیچکس نفهمید. ناگهان یکی گفت: «بچه ها معلم «…همگی سراسیمه سرجایشان نشستند و خودشان را مرتب کردند. معلم همانطورآنجا ایستاده بود و نگاهشان می کرد. پچ پچ بچه ها هنوز ادامه داشت . معلم رفت به طرف چوکی گوشه صنف. روی آن نشست و کیفش را روی میز گذاشت. به بچه ها نگاهی انداخت. بیشتر بچه ها سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی یکی کتابهایشان را کشیدند و روی میز گذاشتند. سمیه گوشه صنف نشسته بود. کتابش را که باز کرد، تکه های کاغذ از بین آن ریخت پایین و تمام فضای زیر میز را پر کرد. رفت پایین و شروع کرد به جمع کردن آنها. بچه ها با پاهایشان تکه های کاغذ را می زدند ونرم نرمک می خندیدند . سمیه همه شان را جمع کرد و روی چوکی اش نشست. تکه های کاغذ راکنار هم گذاشت و مرتب شان کرد.چسبی ازداخل کیفش درآورد و لحظه ای به آنها خیره ماند.
***
هوا داشت تاریک می شد. آسمان پربود از ابرهای سیاه. باران شروع کرده بود به باریدن. تمام فاصله بین مکتب تا خانه را دویده بود. داخل حولی که رسیده بود سرتا پایش ترشده بود. خواست وارد دهلیزشود که تکه ها ی کاغذ در جای جای حولی نظرش را جلب کرد. به نظرش آشنا آمد. یکی را برداشت. کاملا ترشده بود. شناخت. یک تکه از نقاشی بود که چند روز پیش کشیده بود. لرزشی در تمام بدنش دوید. تند تند همه شان را جمع کرد. وارد دهلیزشد. سروصدای پدرش بلند بود. پدر باز هم داشت از دست او شکایت می کرد. پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد. تکههای کاغذ را جداجدا کنار بخاری پهن کرد. لباسهایش را عوض کرد و گوشه ایی نشست. صدای برادرش هم می آمد. از درز دروازه داخل اتاق را نگاه کرد. کف اتاق پر بود از تکه های کاغذ. مادرو خواهرش کنج دیوار نشسته بودند و صدایشان درنمی شد.چندین بارتصمیم گرفته بود که نقاشی را کناربگذارد اما هربار…
صدای پدرش را شنید.
:ای هم شد کار؟! صبح تا شب کاغذ سیاه می کنه…
برادرش گفته بود.
:هنوزبچه است و به ای کار علاقه داره…
:بیخود کرده علاقه داره، کاری کنه که فردا روز بدردش بخوره… کاغذ سیاه کردن که آب و نان نمی شه…
:همه چیز که آب و نان …
حرف برادرش تمام نشده بود که پدر او را به باد دشنام گرفت. بعداز آن برادرش دیگرچیزی نگفت…
…به تکه کاغذهای کنار بخاری خیره شده بود که با باز شدن یک باره دروازه ترسید. پدرش بود. نگاهشان برای لحظه ای به هم افتاد. نگاهش را برید وسرش را پایین انداخت.
***
معلم بالای سرش ایستاد بود. سمیه تکه های کاغذ را به هم چسبانده بود .معلم گلویش را صاف کرد. سمیه ، من من کنان خواست چیزی بگوید که معلم برگه نقاشی را برداشت و به آن نگاه کرد. بدون اینکه چیزی بگوید نقاشی را با خود برد و از صنف خارج شد. بچه ها با سروصدا صنف را ترک کردند. هنوز از روی چوکیاش بلند نشده بود. فضای صنف برای لحظهای خیره و تار شد. چشمانش را با پشت دست پاک کرد و از جایش بلند شد.
آن وقت ها سميه ها همه جا بودند خيلي هايشان علاقه شان را كشتند خيلي ها ادامه دادند تا روزها و غم نان علاقه شان را خفه كرد، سميه هاي كمي ماندند.