معلم زیپِ لباسِ گرمکنِ پسرک را – که خراب هم بود- به زحمت باز کرده بود. مداد گلی مابین جیبش نمایان شد. پِچپِچ بچهها شروع شده بود… «عجب دزدی بوده، ای یی دیگه»… «خوب شد که معلم فهمید» … » دزدِ نامرد»… هر کسی چیزی گفته بود. پسرک زمین را نگاه کرد و چیزی نگفته بود. معلم مداد را از جیب پسرک گرفت و بهش خیره شد. پسرک رنگش سرخ شده بود و دستهایش میلرزید… زنگ قبلش برای بچههای مهاجر کتابچه و قلم توزیع کرده بودند. کمکهای همیشگی سازمان ملل بود. معلم از همه بچهها خواسته بود که ساعت تفریح بیرون بروند و کسی داخل صنف نماند. نماینده صنف، همهمان را بیرون کرده بود… زنگ که خورد همگی وارد صنف شدیم. یکی از بچهها صدایش درآمده بود که یکی از مداد گلیهایش نیست. معلم اول گفته بود » هرکس قلم را جایی دیده و یا خبر دارد، بهش بدهد». اما هیچ کس چیزی نگفته بود. معلم پرسید، زنگ تفریح چه کسی در صنف مانده بوده. نگاهها به سمت نماینده صنف رفته بود. پسرک رنگش پریده بود…پسرک از نمایندگی صنف برکنار شد. بچهها هر وقت از کنارش رد میشدند » دزد…دزد» میگفتند. او چیزی نمیگفت و سرش را پایین میانداخت و رد میشد. دیگر کسی با او دوست نبود و حرف نمیزد… صنف آرام بود و همه سرمان به کارمان بند بود. یکی از بچهها از چوکی اش بلند شده و با صدای بلند گفته بود که کتابچهاش گم شده. همگی برگشته بودیم و به پسرک نگاه کرده بودیم.معلم هم نگاه کرده بود. پسرک از جایش بلند شد و با صدایی که لرزیده بود، گفته بود. او دزد نیست… آن روز هم مداد گلی را برای خواهرش میخواسته که امتحان دیکته داشته، معلمشان گفته بوده، همه شاگردها باید مداد گلی بیارند…کسی چیزی نگفته بود. معلم بیرون را نگاه کرده بود و چشمانش را آب زده بود…
برف آرام آرام میبارد. دانههای برف موهای پسرک را سفیدِ سفید کردهاند. یک نفر دیگر جلو پسرک مانده بود تا صفش برسد. بند ساک سرخ را به مچ دستانش انداخته و دستانش را «ها» میکند. گرمای نیمجانی کف دستانش میپیچد. پلکهایش بیرمق بهم میآیند…نصف شب از سرمای داخل اتاق بیدار شده بود. بخاری نفتیشان خاموش بود. هر چه پتوی چهل تکه را دور خودش محکمتر پیچانده بود، بدنش آنقدر گرم نشده بود که خوابش ببرد. مادرش همیشه مواظب بود که شبها بخاری روشن نماند. هوا هنوز روشن نشده بود که برای آوردن نان از خانه بیرون زده بود…نگاه کم سویش سرگردان است. سوزش دستهایش دوباره شروع میشود. این بار دستها را محکمتر به هم میمالد و «ها»یی دیگر… هوا گرگ و میش شده. بارش برف شدیدتر میشود. با دست برفهای روی جاکتش را میتکاند. یک لایه ی نازکی از برف روی جاکتش یخ زدهاند. دستهایش را داخل جیبش میکند… اشعهی کم جان آفتاب، گرمای خود را به سختی به پسرک میرساند. قطرهای آب از روی موهایش سرازیر میشوند. گونههایش را میشویند و روی جاغه پسرک جا خوش میکنند. پاهایش آرام و قرار ندارند. پاهایش کَرخت* شدهاند. پایش را که کمی بلند میکند آب داخل چکمهاش تکانی میخورد. پارسال کف یکی از چکمههایش تَرَک برداشته بود و خواسته بود به پیرمرد پینه دوز سر کوچهشان بدهد… رعشهی سوزی، از نوک انگشتان پایش به تمام بدنش میدود. جاکتش به بدنش میچسبد. بدنش یخ یخ میشود. چند بار از مردی که جلوش بود، پرسیده بود که پولش را داده یا نه. اما جوابی نشنیده بود… گاه لرزشی در تمام بدنش میپیچد. دستهایش را از جیبش بیرون می کند. سرخ سرخ شده اند. سر انگشتان را به سختی جمع کرده و «ها» میکند. «ها»یش دیگر گرمایی ندارند. فرکانس لرزش بدنش هی بیشتر و بیشتر میشود… نان گرم را که به خانه میرساند، پدرش رفته است…
داخل صنف بودیم که صدای گریه شاگردان از مابین دهلیز به گوش میرسید. همه ترسیده بودیم. خانم معلممان گفته بود که اینها شاگردانی هستند که درسشان را نخواندهاند و قرار هست که همهشان را به سیاهچال ببرند. در زیرزمینی مکتبمان یک ذخیره کلانی بود که تیل بخاری صنفها در زمستان، در یک فضای تنگ و تاریک نگهداری میشد. بجز زمستان همیشه خالی بود. گفته بودند هر کس که درس نخواند او را داخل ذخیره میاندازد و درش را هم میبندد. بارها کابوس آن را دیده بودم و لبم تبخال زده بود. همیشه بخاطر ترس از سیاهچال درسم را خوانده بودم و کارهای خانگی را به موقع انجام داده بودم. یک روز تمام بعدظهرش را رفته بودم سراغ بازی. به گمان اینکه شبش کار خانگیام را انجام میدهم. شبش برق رفته بود و زیر نور شمع شروع کردم به نوشتن. به یاد سیاهچال افتاده بودم. دستم میلرزید و فکرم جمع نمیشد. از ترس، نان هم نخورده بودم. پاسی از شب شده بود. همه خوابیده بودن. از سایههای روی دیوار ترسیده بودم. از سایهی خودم هم ترسیده بودم. خواهرم را از خواب بیدار کردم. کنارم نشسته بود. گفته بود که کمکم کند. قبول نکردم. از خستگی چشمهایم بسته میشد. چند بار صورتم را شسته بودم. آخر راضی شده بودم خواهر کمکم کند… خانم معلم کارهای خانگی بچه ها را نگاه کرده بود. نوبت من شد. کتابچهام را برده بودم پیشش. سوال کرده بود که چه کسی کارهای خانگیام را انجام داده؟ گفته بودم که کمش را خواهرم انجام داده. دعوایم کرده بود… گریهام درآمده بود. گفته بود گوشه صنف کنار یکی ازهمصنفیهایم که خیلی وقتها کارهای خانگیاش را انجام نمیداد، بایستم. گریهام بند نمیشد. دوستم گریه نمیکرد…در گوشم آرام گفته بود که سیاهچال نمیبرن و چشمکی زده بود… گریهام بند شده بود…
سال سوم راهنمایی بودم و معلم تاریخی داشتیم به نام آقای وحیدی- که خدایش حفظ کند هر جایی که هست!- تا به حال همچنین معلم تلاشگر و جدی، آن هم برای مضمونی مثل تاریخ و یا مضامین اینچنینی نداشتم. ایشان برای یادگیری بهتر درس تاریخ – که جدا درس منفوری هم بود آن زمان برایم- ابتکارات جالبی به خرج میدادن.
یک روز که تاریخ داشتیم سر صنف آمد و گفت که قرار هست مسابقهای بین بچههای صنف خودمان برگزار کند که البته جایزه هم دارد. همگی استقبال کردیم. گفت که همهتان جدول کلمات متقاطعی درست کنید که سوالاتش از درس تاریخ باشد. من هم که حوصلهام برای ای رقم کارها بد نبود، جدولی با طول عرض مناسب و انصافا شیکی درست کردم. جلسه بعد همه شاگردان جدولها را آوردند و به معلم دادن. چندتایی از کارهای بچهها را دیدم و یک جورایی حس کردم که احتمالا شانس برنده شدن دارم … قضیه گذشت و گذشت تا اینکه یک روز، زنگ تفریح که همه داخل حیاط مکتب بودیم، ناظم هم بچهها را به صف کرد و گفت که قرار هست جایزه درس تاریخ فلان صنف را بدهد که همان صنف ما بود!… به صف شدیم. قلبم شروع به تپش کرد و دلم گواهی میداد که کار خودم برگزیده شده. بلاخره نام فرد برنده را خواند اما نام من نبود! نام کسی بود که اسم وفامیلش شبیه اسم و فامیلم بود. اسم کامل من » محمد رضا خاوری» و اسم کامل دوستم » رضا خاوری » بود. ازآنجایی که این دوستم زیاد شاگرد درسخوانی نبود، شکی در دلم ایجاد شد و دردلم گفتم حتما اشتباهی شده!… چند هفتهای گذشت. تا اینکه یک روز که تاریخ داشتیم سرِ صنف بحث جایزهای شد که آن روز داده شده بود. معلم تاریخ وسط حرفهایش نامم را گفت که فلانی جایزه را از آنِ خودش کرد. منم که منتظر شنیدن همین حرف بودم سریع گفتم. » نه آقا، من جایزهای نگرفتم بلکه جایزه را به فلانی دادین» تا این حرف را گفتم، معلم سریع گفت، «نه اشتباه شده» و از همکلاسیام خواست که حتما جایزه را پس بیاورد و به من بدهد. فردای آن روز دوستم جایزه را با خودش پس آورد و با لب و لوچه ای آویزان بهم داد و من هم که حسابی سر این قضیه حالم گرفته شده بود، با کمال افتخار جایزه را ازش گرفتم… حالا بماند که جایزه چیزی بیش از چند تا دفتر و چند تا قلم، چیز دیگری نبود!!!… بعضی وقتها کمی ظرفیت داشتن و جوانمردی هم خوب هست ها خداییش…
با وجود اصرار مادر که گفته بود جایی نروم که «بازم بابایت جنجال راه میاندازد»، به غمش نشدم و فردا صبح زود وسایلم را جمع کرده بودم و با بچهها، دو روز رخصتی مکتب را رفته بودیم تفریح… کم جنجال راه نینداخته بودم با این تفریح رفتنهایم. هر وقت که از تفریح برگشته بودم یک بزن بزن حسابی به خاطر این بیپرواییهایم – البته از دید بابا- در خانه راه افتاده بود. بابا یک طرف میشد و همه فامیل سپر بلای من میشدند. هر وقت هم حساب کتاب کرده بودم، یک تفریح حسابی، میچربید به کتکهای بابا. فقط بدیاش این بود که چرهی این زد و خورد دامن یک عده بیگناه را هم میگرفت… روز قبل از رفتن کمی سرما خورده بودم و بخاطر شب ماندن در دل طبیعت، شدتش زیاد شده بود، طوریکه صدایم را یارای برآمدن از گلو نبود. در راه برگشت، داشتم در ذهنم تصاویر دعوای خانه و تلفات احتمالی و حدودا یک هفته قهر و صحبت نکردن با بابا را مجسم میکردم… یکی ازعوامل آشتی و من و بابا بعد از هر قهری، اصلاح کردن موی بابا بود. بعد از هر اصلاح خوبی، روابط دیپلماتیک بین من و بابا برقرار میشد و این روابط حسنه ادامه داشت تا زمانی که خرابی به بار نمیآوردم. از بس سر بابا را اصلاح کردم، استاد این کار شده بودم. اولین بار به درخواست خود بابا، قیچی به دست گرفته بودم…. دادش به هوا بلند شده بود و کلی بد و بیراه نثارم کرده بود. آخرش هم مجبور شده بودم که سرش را سه تیغه کنم…. شب شده بود و بابا هنوز از سرکار برنگشته بود. کشندهترین لحظات بعد از تفریح، لحظاتی بود که خانه میرسیدم و منتظر بابا و تحیقیقات و… پاسی از شب بود که سر و کله بابا هم پیدا شد…پرسیده بود که کجا رفته بودم. غونغونی کرده و چیزی نگفته بودم. سوالش را تکرار کرده بود. من هم با صدای کاملا گرفته، گفته بودم. با عصبانیت پرسیده پرسیده بود که «گلویت را چه شده؟». نمیدانم چرا با آن سوال، بغض گلویم را گرفت و گریهام درآمد… آن شب بابا ادامه نداده بود…
تازه از مکتب برگشته بودم . وارد حولی که شدم چشمم به دوچرخه نوی که سرِ جکش ایستاده بود، افتاد. زیر آفتاب تند ظهر، رنگ سرخش برق میزد. به قول امروزی ها انگار با آدم حرف میزد… درجا خشکم زده بود. کتاب و کتابچههایم از دستم افتاد… به طرف دوچرخه رفتم. چقدر نو بود! سایزش هم بچگانه بود… شاید بابا برای من خریده باشد. خوب چرا بهم نگفته بوده؟!… هاج و واج مانده بودم. دور برم را نگاه کردم. کسی مابین حولی نبود. خواستم بیرون ببرمش و یواشکی یک دوری باهاش بزنم. حالا هر چه جک را با پا میزنم، عقب نمیرود. چند بار محکم زدم اما نشد که نشد. با یک دست دو شاخش را نگه داشتم و با دست دیگر زور میزدم که جک برود عقب، اما بی فایده بود… حیران مانده بودم که چرا نمیشود! دور و برم راه نگاه کردم که کدام چیزی پیدا کنم تا شاید مشکل را چاره کنم. نصف آجری کنار دیوار بود. ورش داشتم و افتادم به جان جک…آقا حالا نزن و کی بزن… در همین اثنا بر اساس اتفاق ماسماسک کنار جک عقب زده شد و جک هم رفت بالا! تازه فهمیده بودم که قضیه از چی قراره…بعدش هم فهمیدم که نه بابا، بابای ما که حاضر نیست یک کفش فوتبال برای ما بخرد، عمرا اگه حاضر شود از این گُنده خرجی ها کند برای ما… آدم یاد اون جوک می افتد که میگن ازیک کرد میپرسن» چرا کرد شدی؟» میگه «والله کمبود امکانات بود خوب!» … حکایت ماست انصافا…
چند وقتی میشد که همسایهای جدیدی در کوچهمان آمده بود. فرق داشتن با همه. لباس، چهره و حتی لهجهشان فرق میکردند. همسایهها میگفتن اینها از کابل آمدند. بین همسایهها به همسایه کابلی معروف شدند. دختر نوجوانشان هم سن و سالم بود. لبخندهایش هنوز هم یادم هست! اوایل که میدیدمش صورتش را میگرداند و سرخ میشد. بعدها که همدیگر را در کوچه میدیدیم لبخندش همیشه به راه بود. صبحها که مکتب میرفت چه لباسهای رنگبهرنگی میپوشید. هر روز، صبح زود بیدار میشدم. دست و صورتم را میشستم و میرفتم دم دروازه مینشستم تا وقتی که او از جلو خانهمان رد میشود، ببینمش. او هم سویم میدید و گرمای لبخندش در تمام وجودم میدوید. تا شبش خوش بودم و منتظر فردا صبح!.. اوایل، شبها که میشد با خودم قول میکردم که فردا صبح، حتما بهش سلام کنم اما صبح که میشد زبانم بند میآمد و گلویم خشک میشد. آخرش اما یک روز با مِن مِن سلام دست و پا شکستهای کردم. چیزی نگفت و خندکگی کرده بود! حس جدیدی بود که تجربهاش نکرده بودم. بدنم داغ داغ میشد و کف دستم عرق میکرد. یک روز صبح نمیدانم چطور شد که به دنبالش راه افتادم. فاصلهام را حفظ کرده بودم. چند بار برگشته بود و نگاهم کرده بود. فاصلهمان اما هر روز کم و کمتر میشد. روزی داشتیم با هم به طرف مکتب میرفتیم، کیفاش از روی شانهاش افتاد. سریع کیفش را از روی زمین برداشتم. تکاندمش و بهش دادم. تشکر کرد. سرخ شدم، اما جوابش را داده بودم… یک روز از خانه دو تا گورجه گرفته بودم. در راه یکیاش را تعارف کردم. نگرفت. آخرش گورجه را در کیفش گذاشتم و فرار کردم… آخریها در راه مکتب با هم حرف هم میزدیم. اسمش سارا بود. بخاطر جنگ، کابل را رها کردنده بودند… یک روز گفته بود که ازمحله جدیدشان و همسایههایشان خوشش میآید و لبخند زده بود، من هم سرخ و سفید شده بودم… خواهرم گُلِسری داشت که هر وقت به سرش میزد زیباتر میشد. گلسر خواهرم را قایم کردم تا به سارا هدیه اش کنم. چند روز توی جیبم بود. اما جرات دادنش را نداشتم. تا اینکه یک روز صبح که منتظرش بودم، تصمیمم را گرفته بودم که هر طور شده گلسر را بدهم. آن روز صبح هر چه منتظر شدم نیامد. بعدازظهرش هم در کوچه ندیدمش. چند بار تا دم دروازهشان هم رفته بودم اما هر بار دروازهشان بسته بود. فردا صبح، زودتر از خواب بیدار شده بودم اما باز نیامده بود…چند روز گذشت و خبری نشد ازش…سارا از محله مان رفته بود و دیگر هم هیچ وقت ندیدمش…بعدها همسایهها گفته بودند که خانواده سارا را بار زدند و رد مرز کردند!!!
صنف اول یا دوم مکتب بودم که ما شاگردان را از مکتب کوچکی به نام «چهارده معصوم» به مکتب «آیة الله کاشانی» که مکتب بزرگ و مجهزتری بود، آورده بودند. روزهای اول، جدید بودن مکتب حس کنجکاوی ما را سیخ میزد و به همین دلیل به هر جای ناشناخته آن سرک میکشیدم. یک روز شاگردان، هر زنگ تفریحی که میشد بعد از خارج شدن از صنف میرفتن و از سوراخ دروازه یکی از صنفها – که نمیدانم چرا شاگردانش و معلمشان از صنف خارج نمیشدن- دید میزدن. ساعت تفریح سوم بود یا چهارم، من هم که کخ وجودم به جنبش در آمده بود، رفتم و یکی از چشم ها را چسباندم به سوراخ در. هنوزچیزی ندیده بودم که یکباره دروازه باز شد و شاگردی- که هیکل درشتی هم داشت- ازصنف خارج شد و سریع از یخنم گرفت و پیش معلمش برد. معلم هم کلی بدوبیراه بهم گفت و بعد از پسرک خواست که مرا پیش خانم ناظم ببرد. همانطور که از پشت یخنم گرفته بود، کشانکشان به سمت حولی برد. باور بفرمایین حال کسی را داشتم که دارن پای چوبه دارش میبرند! ساعت تفریح بود و همه شاگردان هم داخل حولی. پیش خانم ناظم که رسیدیم اتهام مرا به خانم ناظم گفت. از ترس سرم را پایین انداخته بودم و جرات نگاه کردن به خانم ناظم را نداشتم. شاگردان زیادی دور ما جمع شده بودند و منتظر مجازات شدن من. خیلی ترسیده بودم و اشک در چشمانم حلقه زده بود. به قول خارجی ها (self control) مان همانقدر بود که شلوارمان را خیس نکردیم و الا حکایتمان میشد حکایت آن اوغان گوزوگ*. خدا میداند چه قیافه ای پیدا کرده بودم. سرم را که کمی بلند کردم صورت خانم ناظم دقیق روبروی صورتم بود. نگاه گرمش کمی از ترسم کم کرد. در حالیکه از زانو خم شده بود و روی یکی از پاهایش نشسته بود دقیقا همقد خودم شده بود. دستی به سرو صورتم کشید و گفت که دیگه این کار را نکنم!!!… الان که فکرش را میکنم در آن لحظه باید خانم ناظم را محکم بغلش میکردم و بعد هم چند تا ماچ اساس، بابت آن همه انسانیتش… اما خوب، نه محدودیت جامعه اسلامی اجازه این کار را میداد، نه ما جیگر ای رقم کارها ره داشتیم!… سرمان را پایین انداختیم و چون اعدامی بخشیده شده از پای چوبه دار، نفس راحتی کشیدم و دور شدم. از آن روزبه بعد تصیمیم گرفتم که هر جا سوراخی دیدم کمی بیشتراحتیاط کنم!!!
پ.ن. میگویند اوغانی بعد از بیست سال که در یک مجلسی گوزیده بوده، به قریه خود بازمیگردد به گمان اینکه شاید اهالی قریه، قضیه او را فراموش کرده باشند. اما متوجه میشود که گوزیدن او مثلی شده است برای وقتی که کسی، کسی را به مدت طولانی ندیده باشد!!!
هر دو آرنجم را که روی لبه گاری گذاشتم، چانهام به زحمت به لبه گاری و روی دستم میرسید. پیرمرد چپچپ نگاهی کرد. آرام دستم را به سمت یکی از میوهها بردم. نگاهم به پیرمرد بود. میوه را ورنداز کردم. به سختی در دستم جا میشد. آهسته زیر دستم کشیدمش. پیرمرد مشغول مشتریاش بود و مرا هم میپایید… به سرعت برق برگشتم و پا به فرار گذاشتم. فریاد پیرمرد به هوا بلند شد… «نمانین که بگریزه»… «اولاد سگ ره بگیرین»…خودم را از دست چند نفری که قصد کرده بودند بگیردم، خلاص کرده بودم. پیرمرد چند قدمی را دنبالم کرده بود و بعد برگشته بود. سیب سرخ و بزرگی را از گاریاش پرانده بودم. به طرف مقرمان رفتم. مقرمان زیر یکی از این نانواییهای سیار بود. بچه های دیگر هم هر کدام چیزی آورده بودند. بچه کاکایم که از همهمان بزرگتر بود، رئیس گروه بود. رئیس همیشه در مقر مینشست. اول همه میوهها را به رئیس میدادیم و او به سلیقه خودش تقسیم میکرد. همیشه هوایم را داشت. کسی جرات نداشت که با نحوه تقسیم رئیس مخالفت کند. آن روز همه میوهها را که جمع کرد. بعد یکی یکی تقسیم کرد. سیب سرخ بزرگ را برای خودش نگه داشته بود. لجم گرفته بود. چیزی گفته نتوانسته بودم. اما گذاشته بود یک لقمه ازش بخورم… یکبار که همگی زیر نانوایی نشسته بودیم. هم میخوردیم و هم با شور و شوق از پاتک زدنهایمان تعریف میکردیم. متوجه شدیم که از طرف چند تا میوه فروش محاصره شدیم. هر کدام برای زدمان چیزی در دست داشتن. ترسیده بودم که بگیردمان و بابا خبردار شود و آن وقت… همه پشت رئیس قایم شده بودیم. رئیس آرام بهمان گفته بود که همان تکنیک همیشگی را برای فرار اجرا میکنیم. این بار هم رئیس اول گریخته بود ولی کلکمان نگرفته بود و بقیه گیر افتاده بودیم و تا جا داشت خورده بودیم…و دیگر هم زیر نانوایی نرفتیم که نرفتیم…
صنف اول بودم. روزی دیکته داشتیم، برای اولین بارصفر گرفتم. از شدت ناراحتی گریهام گرفته بود. همهاش به این فکر میکردم که چطوراز چشم برادر و خواهرم قایمش کنم . آخه این خواهر و برادر بزرگترم هر روز که از مکتب برمیگشتم، شروع میکردین به سوال و جواب که امروز چی شد؟… مشق چی داری؟… و زودی میرفتن سراغ دفتر دیکته که ببینند برادر کوچکشان چه افتخاری آفریده، البته بیشتر سربه سرم میگذاشتند تا چیز دیگر…از مکتب که خلاص شدم، دلم نمیشد خانه برم. آفرینهای بابا به ذهنم میآمد… بغل دیواری نشستم و دفتر دیکتهام را بیرون آوردم. چند بار به صفر نگاه کردم. داشتم با ورقه ی صفردار، بازی بازی میکردم که گوشهای از ورق پاره شد. بیشتر پاره کردم، تا نصفه پیش رفت. بعد با جرات بیشتر، کامل پارهاش کردم. مچالهاش کردم. دفتر را داخل کیفم گذاشتم و به سمت خانه راه افتادم. ورقه مچاله شده را مابین جوی آب انداختم وبا چشم دنبالش میکردم. کاغذ مچاله شده مابین آب، وا داد و صفرش،آهسته آهسته محو شد و بعد در بین آشغالهای داخل جوی آب کاملا ناپدید شد. خیالم کمی راحت شد. با خاطری آسوده به طرف خانه به راه افتادم… شب شد. همه فامیل در اتاق نشسته بودند. برادر و خواهرم طبق معمول سراغم آمدند. کیفم را بغل کرده بودم. هر چه گفتم امروز دیکته نداشتیم قبول نکردن و به زور از بغلم درآوردند. دفتر دیکته را بیرون کشیدند. با اینکه ورقه صفر را کنده بودم اما باز کمی نگران بودم. هر دو به صفحه آخر زل زدنده بودند و چیزی را به هم نشان میدادند. گهگاه نیم نگاهی هم به من میکردند و خندگکی میزدند. به طرف بابا نگاه کردم. حواسش نبود. نزدیک خواهر و برادرم شدم. رد صفر را در صفحه سفید بهم نشان دادند. خانم معلم که ظاهرا حین صفر دادن عصبانی بوده محکم خودکارش را کشیده بوده طوریکه علامت صفر در صفحه بعدی حک شده بود…اینجا بود که دستم رو شده بود…نمیدانم چه قیافه ای پیدا کرده بودم…این بار هر دو با کمی مسخره کردن بیخیال قضیه شده بودند… اینطور شد که ما هم جان سالم به در بردیم!!!