بچه همسایهمان تازگیها یک دمپایی اَبری خریده بود. البته در اصل پدر و مادرش خریده بودن. هر وقت راه میرفت ترق و ترق دمپایاش به وجدم میآرود و شروع میکردم به خاراندن پاهایم. هر دو با هم خیلی دوست بودیم چند بار خواستم ازش بخوام که دمپاییاش را به من بدهد تا من هم کمی باهاش راه برم اما خجالت کشیده بودم. برای دیدن برنامه کودک خانه شان میرفتم. یک روز که رفتم خودش داخل اتاق بود و دمپاییاش پشت در اتاق. داخل اتاق شدم . برنامه شروع شده بود ولی من حواسم به دمپایی دَم در بود. دیگر طاقت نداشتم. به بهانه تشناب از اتاق خارج شدم. دمپاییاش را در حالیکه در دست گرفته بودم از سالن خارج شدم. وقتی وارد حولیشان شدم پوشیدمش. چقدر نرم بود. چند قدمی باهاش رفتم و چقدر خوش صدا! هر چه بیشتر ترق ترق میکرد بیشتر خوشم میآمد. برای احیتاط بیشتر داخل تشناب رفتم. تشنابشان کمی بزرگتر از تشنابهای معمولی بود. چند بار طول و عرض تشناب را رفتم. دلم نمی آمد از تشناب بیرون شوم. چند دوری که زدم از تشناب خارج شدم و به سمت اتاق برگشتم…بعد از آن هر وقت دمپایی خودم را میپوشیدم احساس میکردم دمپاییام میخ دارد و پاهایم را میزند… یک شب به مادرم گفتم که برایم دمپایی ابری بخرد. اما مادر جوابی نداده بود… فردای آن روز باز هم به بهانه برنامه کودک، خانه دوستم رفتم و باز هم قصه دیروز، قصه دمپایی و تشناب رفتن. هر روز منتظر ساعت شروع برنامه کودک بودم تا سراغ دمپایی بروم. آخریها دوستم شک کرده بود که چرا هر روز تشناب میروم آن هم خیلی طولانی. تا اینکه یک روز که داشتم داخل تشناب با دمپایی راه میرفتم و غرق صدای گوشنواز ترق و ترق دمپایی بودم، دوستم از گوشهای شیشهی شکسته تشناب نگاهم کرده بود و گفته بود. «داری چیکار میکنی اینجا؟» من هم که کمی دستپاچه شده بودم، سریع روی سنگ تشناب نشستم و گفتم «خوب آدم تشناب میایه چیکار کنه؟» برای اینکه متوجه قضیه نشود بهش گفته بودم که برود من هم میآیم. بعد از چند لحظه از تشناب خرج شدم. همان لحظه سرو کلهاش پیدا شد و نگاهی به دمپاییاش کرد و نگاهی هم به من. از خجالت نمیتوانستم نگاهش کنم. کمی مِنومِن کردم و آخرش هم گفتم که اشتباهی دمپاییاش را پوشیدم. او هم چیزی نگفت… از آن روز به بعد دیگه نتوانستم برای دیدن برنامه کودک خانهی دوستم برم …
شامگاهان بابا همهمان را دور خودش جمع میکرد و به نوبت هر کداممان را روی زانویش مینشاند و قصه میگفت. در قصههایش پادشاهی بود و پسران و دخترانش. بابا چنان قصه را پیش میبرد که همهمان وارد قصه میشدیم و هر کدام شخصیتی از آن. بابا خود شاه میشد و ما هم میشدیم پسران و دختران شاه! قصه را صحنه به صحنه با هم پیش میبردیم. آن وقت، شاه در پایان قصه گاهی دخترش را عروس میکرد و گاه هم پسرش را داماد. ما هم میشدیم دامادها و عروسهای شاه! قصه که تمام میشد، بابا میگفت که سهممان را از مجلس ضیافت دختر و یا پسر شاه آورده بوده، اما وسط راه در بیابانها، سگها جلوش را میگرفته و سهممان را ناچارا به سگها میداده تا خودش طعمه سگها نشود. اولش نگران میشدیم که بابا گرفتارسگها شده بوده اما بعد که لبخندش را نمیتوانست پنهان کند، سگها را فراموش میکردیم وبه اتهام اینکه چرا حواسش را بیشتر جمع نکرده در نگهداری سهممان از ضیافت، از سر و کول بابا بالا میشدیم به باد مشتهای کوچکمان میگرفتیم. بابا هم مثل خودمان کودک میشد و صدای خندههایش تا چند کوچه آن ورتر در تاریکی شب میپیچید. قصه هم که تمام میشد ولکن بابا نبودیم و قصهای دیگری ازش میخواستیم بابا هم – به قول خودش که وقتی بزرگ شدیم بهمان گفته بود- با هزار پند و پریب* خودش را از دستمان خلاص میکرده و وعده قصهای جدیدی را برای وقت دیگری میداده. ما هم به امید شبی دیگر و قصهای دیگر لحظه شماری میکردیم. وقت خواب که میشد همگی زیر پتوهایمان قصه را مرور میکردیم. بابا هر چه سعی میکرد که بخواباندمان موفق نمیشد و خوابش میبرد… چه شبهای زیادی بود که خواب دیده بودیم که بابا راستکی راستکی شاه شده بوده و ما هم دختران و پسرانش. فردای آن روز با چه شوق وذوقی برای هم تعریفش میکردیم.
پ.ن. پند و پریب: التماس همراه با حیله و فریب
هنوز به سن مکتب نرسیده بودم که بابا -همان طور که فرزندان دیگرش را قرآن یاد داده بود- آموزش قرآن را با من شروع کرد. کار را با کتابچه کوچکی به نام «عمه جزء» شروع کردیم. روزها بابا سر کار میرفت و شبها درسم میداد. همیشه آرزو میکردم کاش اصلا شب نمیشد و بابا همیشه سرکار میبود. شبها که درس میداد فردایش خوب یاد میگرفتم اما شب بعدش که باید درس را پس میدادم، از ترس دست و پایم میلرزید. همه چیز را فراموش میکردم. یک نگاه چپ بابا کافی بود که تا سرحد خراب کردن خودم پیش بروم! درس پس دادنم همراه میشد با ریزش بینی و گریهام. چیزی دم دستتر از سر آستینم نبود. سر آستینم همیشه سفت و لکهدار بود… بعدها بابا برای دوره تکمیلی، پیش آخوند خدا آمرزیدهای فرستادم که او هم با ترکهاش کم مورد لطف وعنایت قرارمان نداد…قرآن را اینگونه یاد گرفتم. نوجوان که شدم با وجود همه خاطرات تلخ، هوس کردم که قرآن را با صدای خوش بخوانم. با شور و شوقی در جلسات قرائت قرآن شرکت میکردم و به سفارش استاد، نوارکاست قرآنی را با صد جنجال و مکافات جور کردم و با ضبطی که جزو دارایی بابا بود -که گاه هم منتش را میداد ولی به قول دوستان ما که منت نمیشدیم!- تمرین صوت میکردم. روزی سخت مشغول تمرین بودم. به سفارش استاد تا جایی که امکان داشت، صدایم را آزاد کرده بودم. در همان حال سر و کله بابا پیدا شده بود و نگاهی کرد و چیزی نگفت و رفته بود. در دلم خوشحال شدم که بابا حتما افتخار میکند به داشتن همچین بچهای. با انرژی مضاعف به تمرین ادامه دادم…چند وقت بعدش فهمیدم که بابا صدایم را در حین تمرین قرائت به بوغست گوسپو*- عین عبارتی که ایشان استفاده کرده بودند- تشبیه کرده بوده. آنجا بود که آن استعداد نداشتهمان هم دود هوا شد و بعد از آن قید همه چیزش را زدم و عطایش را به لقایش بخشیدم…
پ.ن. بوغَست گوسپو: بع بع گوسفند
ده، یازده سالَم بود. درهمسایگی مان – روبه روی خانه مان- یک آرایشگاه زنانه بود. یک روز که از مکتب برمی گشتم چشمم به عکس بزرگی افتاد که داخل آرایشگاه روی دیوارش چسبانده بودند. شیشه ی گوشه سمت راست و بالای دروازه آرایشگاه شکسته بود. عکس زن زیبایی با سر و سینه برهنه!… در جا خشکم زد…زنی به آن زیبایی ندیده بودم…او هم انگار به من خیره شده باشد… روی پلهی جلو در نشستم و زل زدم به عکس. نمیدانم چه مدت خیره شده بودم که با پس گردنی از خیالاتم پریدم. خواهرم بود. سطل ماست را داد و گفت زودی برگردم…نفهمیدم که چطور رفتم و برگشتم. نزدیک خانه که رسیدم حواسم به عکس بود که پایم به لبه پله گیر کرد و ماست پله را سفید سفید کرد… از آن روز به بعد نشستن روی پله عادتم شده بود. شده بود که مادرم بارها صدایم کرده بود، اما متوجه نشده بودم. چندین بار ازم پرسیده بود که چرا دم دروازه مینشینم … بارها هم منعم کرده بود. اصلا برایم تکراری نمی شد. بیشتر وقتها مشقهایم را هم همانجا مینوشتم. یک روز برگه سفیدی از دفترم کندم و با چند تا مداد رنگی شروع کردم به کشیدنش. تمام که شد بین یکی از کتابهایم گذاشتم و همیشه داخل کیفم بود. در مکتب هم هر وقت فرصتی میشد، برگه را از کیفم میکشیدم ودزدکی نگاهش میکردم. یک روز که سر صنف نشسته بودم و حواسم به تصویر که در جا کیفی میز گذاشته بودم، بود، خانم معلم آرام دستش را جلو آورد و برگه را برداشت. نگاهی به برگه کرد و بعد هم نگاهی به من. سرم را پایین انداختم و خجالت کشیدم… چیزی نگفت و رفت. برگه را داخل کیف دستی اش گذاشت و آخر زنگ هم با خودش برد…چند وقت بعد، از آن محله رفتیم. هر روز که از مکتب برمیگشتم اول یک سری به آنجا میزدم. یک دل سیر نگاهش میکردم و بعد میرفتم خانه. تا اینکه یک روز به آرایشگاه که رسیدم دیدم، شیشه بالای دروازه را عوض کرده بودند. دیگر از عکس خبری نبود!… چند بار قصد کرده بودم که با سنگ همان شیشه را بشکنم اما هیچ وقت جرات این کار را پیدا نکردم…
یک سال من و برادرم مثل همیشه چند روز مانده به عید منتظر بودیم که بابا کی میگه بریم برای خرید لباس عید. آخرش رفتیم… چندین دکان را گشتیم و نشد… وارد دکانی شدیم. بعد از اینکه چند لباس رو پوشیدم و امتحانش کردم، از یکیشان خوشم آمد ولی چون قیمتش زیاد بود -البته از نظر بابا- بابا گذاشت کنارش. دیگری را امتحان کردم و چون این یکی قیمتش کمتر بود بابا پسند کرد ولی من خوشم نیامد…همیشه یکی از مشکلات من و بابا سر همین قضیه بود و تا لباس را به جانمان زهر نمیکرد ول کن نبود. ولی با برادر کوچکترم که زیاد نمیفهمید و هر چه به سلیقه خودش بود میخرید، چندان مشکلی نداشت… چند بار نظرم را جویا شد. من هم که جرات نداشتم مخالفتم را مستقیما بگم، کمی قاش خوده ترش کردم و-به قول بابا!- غونغونی* کردم. فروشنده که مرد خنده رویی بود هروقت قیافه درهم ریختهام را میدید شروع میکرد به تعریف کردن آن لباسی مذکور تا بلکم بابا را قانع کند. من هم کلی ذوق میکردم. گاهی هم به بابا میگفت که کمی هم بایست به دل بچه کرد. آرزوکردم که ای کاش فروشنده بابایم میبود. همهاش به این فکر میکردم که خوش به حال پسری که فروشنده بابایش هست. بابایش این همه لباس دارد و هر وقت که بچهاش هر مدل لباسی بخواهد بهش میدهد. یکی از هزاران آرزوی بچگیام هم همین بود… خلاصه از معدود دفعاتی بود که غونغونها و اخمهایم کار خودش را کرد. بابا با فروشنده وارد مذاکره شد. از بابا اصرار و از فروشنده انکار. این وسط حال من بسته به روند مذاکرات در نوسان بود گاهی خوش بودم گاه هم ناخوش!… بچهگی ها عادت انگشت در بینی کردنمان خوب بود. چون زیاد این کار را کرده بودم بینیام حساس شده بود و با اولین تماسها خون سرازیر میشد. فکری به سرم زد و انگشتم رفت داخل بینیام. طی یک مرحله حفاری کوتاه مدت خون سرازیر شد. وقتی بابا و فروشنده خبردار شدند به گمانم خودشان هم نفهمیدن چطور به توافق رسیدند. همه چیز سریع به خیر و خوشی ختم شد. ما هم به حق مشروعمان رسیدیم… البته این تکنیک خیلی جاها به دردم خورده بود گرچه گاهی هم ناخواسته موجبات درد سر میشد!
پ.ن.*غونغون کردن: اصطلاحی بود که پدرم وقتی ما مخالفت خود را با چیزی به طور واضح بیان نمیکردیم و زیر لب چیزهای میگفتم که توسط شنونده قابل فهم نبود، به کار میبرد.
یکی از مشکلات عمده دوره کودکی ما جنگ بین بچههای محله ما -محله مهاجرنشین- با بچههای محله همسایهمان- محله ایرانی نشین «نیزه» (محله میزبان)- بود. آن هم چه جنگهایی!… مثلا یکی از ابزارهای جنگ ما این بود که هم ما هم تیم دشمن، پلاستیکهایی را تقریبا به ابعاد 20*20 سانتی متر از خاک پر میکردیم و مثل نارنجک به سمت یکدیگر پرتاب میکردیم. چشم، چشم را نمیدید و فضا کاملا جنگی میشد. همه حس میکردیم یک رزمنده واقعی هستیم! و این چنین بود که بین بچه های این دو محله همسایه، نفاق و دشمنی همواره برقرار بود و خدا نمیکرد که گذر هر کدام از طرفین به محله دیگری میافتاد!!!
و اما ماجرای ماست فاطمه خانم!
یکی از وظایف ثابت بنده در بچگی آوردن ماست بود، آن هم چه ماستی! هنوز هم مزه اش زیر زبانم هست!… از قضای بد روزگار این ماست فروشی که به ماست فروشی فاطمه خانم هم معروف بود، درست در قلب محله «نیزه» (محله دشمن) واقع شده بود. روزهای گرم تابستان هر روز نان چاشت، جز نان و ماست چیز دیگری نداشتیم. هر روز یکی از نگرانیهایم این بود که به چه شکلی از این منطقه ممنوعه عبور کنم و به سلامت خانه برگردم. خوبی قضیه این بود که زمانش، زمان خوبی بود. دقیقا سر ظهر که در آن گرمای روز اگر سگ را هم میزدی از اغولش بیرون نمیآمد. به هر حال ترس و اضطراب خودش را داشت. یکی از روزها که قرار شد برم ماست بیارم، پارچ را گرفتم و با هزار سلام و صلوات به طرف ماست فروشی فاطمه خانم راه افتادم… دقیقا اضطراب از همان لحظهای به اوج خود میرسید که اولین گام را در این محله میگذاشتم. یعنی همه وجودم چشم میشد و با کوچکترین صدا یک دور 360 درجه اطرافم میزدم… آن روز به هر شکلی که بود خود را سالم به دکان رساندم. ماست را گرفتم به سمت خانه حرکت کردم. حواسم به اطرافم بود. ناگهان سر یک کوچه سه تا از بچه های نیزهگی مثل اجل معلق جلوم ظاهر شدن. قد و هیکلشان هم درشتتر از خودم!… در جا خشکم زد و دهانم خشک شده بود. تلاش میکردم که سطل ماست را محکم نگه دارم تا لرزش دستم مشهود نباشد. آنها هم نگاهی خندهناکی به هم انداختن و با لبخند تلخی به طرفم آمدند… خواستم در یک عمل انفجاری خودم را از دستشان خلاص کنم که یکیشان از پشت یخنم محکم چنگ زد و شدیم بچه آهویی در چنگال شیران!!!… یکی شان سطل ماست را از دستم گرفتم و یک هورت اساسی از ماست داد بالا. دو نفر دیگر هم همین کار را کردن. بعد اطراف دهانشان را پاک کردن. سطل ماست که تقریبا ازش چیزی نمانده بود را بهم دادن… بعدش هم با سیلی و لقد مورد عنایت قرار دادن که زبان قاصر هست از توصیف این بخشش!… با چندین اردنگی ( ضرباتی به کفل مبارک) تا محله خودمان همراهیام کردند…خانه هم که رسیدم حالا هر چه دیگران می پرسند که چه اتفاقی افتاده ، زبانم بند شده و اشک در چشمانم حلقه زده. چیزی نمیتوانستم بگم … از آن روز بود که از هر چه مزه ماست – بلاخص ماست فاطمه خانم- بدم آمد و دیگر هم سراغ فاطمه خانم نرفتم که نرفتم… التبه این سالهای اخیری که آنجا بودم وهمگیمان بزرگ شده بودیم و فهمیده بودیم که جنگ کار خوبی نیست، روابط دیپلوماتیکی بینمان برقرار شد و قرار شد که حقوق یکدیگر را به رسمیت بشناسیم و حق عبور و مرور از محله یکدیگر را داشته باشیم..
صنف پنجم بودم که به همراه یک تعداد از شاگردان از طرف مکتب به اردوی تفریحی رفته بودیم. روز خوبی بود و کلی تفریح کردیم… نزدیکهای عصر بود، مسئول بخش فرهنگی مکتب -که اتقاقا معلم دوست داشتنی و خنده رویی هم بود- همه بچه ها را دور هم جمع کرد. پیشنهاد داد که هر کس که میخواهد، «جوک» تعریف کند. خلاصه هر کدام از بچه ها فکاهی تعریف کرد. یکی از بچه ها که ایرانی هم بود شروع کرد به گفتن فکاهی…» یک ایرانی یک امریکایی و یک ژاپنی و یک افغانی داخل یک هواپیما بودن. اول امریکایی برای اینکه قیافه بیاورد کتش را از جانش میکشد و بیرون می اندازد! بقیه میپرسن چرا کتت را انداختی ؟ امریکایی میگه که از اینا در مملکت ما زیاد هست. ژاپنی هم برای اینکه کم نیاید ساعتش را از بند دستش باز میکند و میاندازد بیرون! بقیه هم سوال میکنن تو چرا ساعتت را انداختی؟ ژاپنی در جواب میگه که از این ساعتها در ممکلت ما زیاد هست و ارزش چندانی ندارد… خلاصه نوبت به ایرانی میرسید. ایرانی هر چه فکر میکند و اطرافش را نگاه میکند که چیکار کند، چیزی به ذهنش نمیرسد. تا اینکه در یک حرکت غافلگیر کننده، افغانی را از هواپیما پایین می اندازد و در جواب دیگران که از اوپرسیده بودن چرا اون بیچاره را انداختی؟! میگه که از اینا در مملکت ما زیاد هست!!!… خلاصه تا این دوستمان این فکاهی را تعریف کرد، معلممان که هم میدانست بعضی از بچه های آن جمع افغانی هست و برای اینکه فضا را کمی تلطیف کند گفت » …دیگه نبینم کسی از این جوکها تعریف کند…» و این از معدود دفعاتی بود که من این معلممان را عبوس و اخمو میدیدم…یادش بخیر در همان تفریح که نمیدانم چی اتفاقی افتاد که سرم زخم برداشت و قطراتی هم خون آمد، همین معلممان کلی تحویلمان گرفت. بنده هم بلکل درد پاره شدن سرم را فراموش کردم و از ناز و نوازشهای این استاد کیف کردم!!!
یادم نیست کلاس اول دبستان بودم یا دوم، از قضا چند روزی شده بود که دندان درد شده بودم. خدا خدا میکردم حتی برای یک روز هم که شده خواهرم یا برادرم مدرسه بیاد و اجازهام را از خانم معلممان بگیرد. هر روز که خانه بیشتر دادوبیداد میکردم، بیشتر منتظرشان میشدم. اما هیچ خبری نمی شد. یک روز که سر کلاس بودم و دیگه بیخیال قضیه شده بودم معلمان صدا کرد که فلانی بیا خواهرت آمده. با صد امید و شوق و در حالیکه کمی هم خودم را به مریضی زده بودم از کلاس خارج شدم. تا چشمم به خواهرم افتاد نمیدانم چطور شد که گریهام گرفت . خلاصه خواهرم و معلمم شروع کردن به صحبت که اگه بشه اجازه ام را بگیره تا هر دو به خانه بریم. خانم معلم هم هی دستی به سر روی من کشید و چند بار ازم سوال کرد که» …مگه دندانت درد میکنه پسرم…» منم که زبانم بند شده بود و چیزی نمیتانستم بگم. در دلم خدا خدا میکردم که اجازه بدهد… خودش تند تند جواب سوالش را میداد که»… نه بابا دندانش اونقدرها هم درد نمیکنه…» منم حسابی لجم گرفته بود اما چیزی نمیتوانستم بگم… تا اینکه بعد از گفتگوها به این نتیجه رسیدن که نیازی به خانه رفتن نیست و منم با سر پایین و حالی خراب رفتم سر جایم نشستم…ولی کاش آن روز معلمم اجازه داده بود!!!