پرش به محتوا
پیوند

شیر/ سینه زنی

شیر/ سینه زنی

تمام خاطرات بچگی‌ام از ماه محرم و صفر برمی‌گردد به مراسم سینه زنی و شوق و ذوقی که رفتن به جلسات سینه زنی داشت. اوایل به هزار و یک دوز و کلک خودم را از دست انتظامات دان دروازه مسجد محلمان داخل مراسم می‌کردم . تازه باید شانس می‌آوردم که بزرگتری نمی‌آمد و مرا می‌گذاشتن که تا آخر سینه بزنم. گرچند خیلی وقتها این توفیق را از بنده سلب می‌کردند و با آمدن فرد بزرگسالی اینجانب را چون لنگ دمپایی از مجلس پرت می‌کردند بیرون. ناگفته نماند حسرت خوردن اون شیری رو که آخرِ‌سر به سینه زنا می‌دادند به دلمان میگذاشت. گرچند خداییش از مزه‌ی شیر هم چندان خوشم نمی‌آمد اما نمیدانم چرا گیر این مانده بودم که اون یک لیوان شیرِ آخر را هر طور شده باید بخورم. یکی هم نبود که بر این اوضاع اعتراض کند که » اقا نکن این کار رو با بچه، برای روحیه‌اش خوب نیست و از این حرفا» القصه به قول کابلی‌ها سِلو سِلو، هم بزرگتر شدیم و هم دست به سینه زدمان خوب شد و یک جورایی شدیم جزو حرفه‌ایی های این کار. سینه زدنمان خوب شد که هیچ از پایه‌های ثابت زنجیر‌زنی هم شدیم. دیگه نیازی نبود که برای ورود به جلسه چالی را سرِ انتظامات پیاده کنیم. انتظامات مسجد محل هم چون می‌شناخت‌مان برخورد انسانی‌تری می‌کرد و ما هم کمی حسِ انسان بودن به‌مان دست می‌داد. تا اینکه دیگه خاطرمان جمع شد که شیرِ ردیفه تمام شبهای سینه زنی. اوایل برای اینکه این عقدهِ رو تا فیها خالدونش خالی کنم توی هر صفی که شیر میدادن خودم را جا می‌زدم و شیر رو می‌خوردم. و انصافا اون شیرِ می‌چسبید. نمیدانم چون نَظر آقا امام حسین بود بود خوشمزه بود یا ما خیلی خسته می‌شدیم یا هم شاید خیلی عقده‌ای شده بودیم. خلاصه اینکه بچگی‌ها گذشت الان که بزرگ شدیم خیرِ سرمان، مزه نچسب شیر را فقط به خاطر خاصیتش تحمل میکنم و الا عمرا اگه حاضر باشم که شیر بخورم.
اجر همه تان با صاحب مجلس که تا اخر قصه را امدین.

طعم خوش زندگی!

این روزها در کنار خبرهای غم انگیزی که از انتخار و کشته شدن عزیزان هم وطنم میشنوم- که دل هر انسانی را به درد می آورد- شور و شوق عزیزان هم سرنوشت را هم می‌بینم که با صد امید و آرزو دارند برای انتخابات ریاست جمهوری پیش رو آمادگی می‌گیرند، حس خوبی بهم می‌دهد. بگذریم از این که چقدر رای این مردم به حساب می آیند یا نه! اما نفس امید  مردم به آینده شان بسیار دلگرم کننده‌ست. ظاهرا هنوز مردم به دنبال طعم خوش زندگی هستند!

سالی که همه‌مان با بیم و امید با آن چشم دوختیم. سالی که همه برای هم آرزوی صلح وامنیت می‌کنند. سالی که سرنوشت هم سرنوشتانم به معاملات و معادلات آن گره خورده‌است. سالی که قرار هست میوه یک دهه درختِ آزادیِ کج دار و مریضش را بچینند. سالی که قرار هست در تاریخ از آن بار بار یاد شود… همگی توکل کرده‌اند به بعد این سال!

مردم سرزمینم از جنگ خسته‌اند ودیگر توان بیش از این ندارند. هنوز هم سایه سیاه سالهای جنگ و خونریزی از کابوسهای شبانه شان پاک نشده! هنوز هم می‌شود صدای زجه مادران فرزند مرده را از گلوی تاریخ شنید! و سنگینی شانه‌های خمیده پدران جوان مرده را حس کرد!..و ناله دخترکانی را که از ترس بی حرمت شدن خود را به چاه عفت، انداخته‌اند را شنید…

هم سرنوشتانم آرزوی‌های بلند بالایی ندارن. پدرم آرزو دارد، شبها که به خانه باز‌می‌گردد، با دستان خالی برنگردد، تا نگاه خواهرک کوچکم را ناامید نکند. مادرم آرزو دارد، دخترکش را که به مکتب روان می‌کند، نگران برنگشتنش نباشد . برادرم آرزو دارد روزی دکتر شود تا … و خواهرم می‌خواهد معلم شود… ایا این‌ها آرزوهای بزرگی هستند؟

با قلبی پر از امید به آینده ای روشن، برگی دیگر از برگهای دفتر تاریخ را گشوده ایم، باشد که آفتاب اقبال مردم سرزمینم بدمد!

 

حرفهای قشنگ قشنگ!!!

پنجمین سالی‌ست که غربت را با همه خاطرات تلخ و شیرینش رها کرده‌ام و به سرزمین آباء و اجدادی‌ام آمده‌ام. احساس تعلق به خاک، این حس را دوست دارم. حسی که هیچ وقت در غربت تجربه‌اش نکرده بودم. حسی که شاید فقدانش آزارم می‌داد.

من هم شاید مثل بعضی از شماها در غربت به دنیا آمدم و مهمترین و حساس‌ترین دوران زندگی‌ام را در غربت گذرانده‌ام. نمی‌خواهم ناسپاسی کرده باشم از میزبانان سه دهه از زندگی‌ام، اما نمی‌دانم چرا هر وقت، یاد روزگار غربت می‌افتم، دلم می‌گیرد و دوست ندارم به آن دوران بازگردم. حس میکنم سه دهه تحقیر شدم، سه دهه توهین شنیدم، سه دهه از هویتم می‌گریختم…

 با وجودی اینکه همیشه حق می‌دهم برای هر کسی که میخواهد هر کجای این کره خاکی بزید، اما در مورد خودم نمی‌دانم چرا حس می‌کنم اینجا همان جایی‌ست که باید زیست و برای آبادنی وجب به وجبش تلاش کرد. گاهی دلم می‌گیرد وقتی این همه موانع را بر سر راه آبادانی و سربلندی این خاک می‌بینم، اما هیچ گاه دوست نداشته ام ناله کنم. همیشه با خودم گفته‌ام «تو نقش خودت را خوب بازی کن بقیه‌اش مهم نیست» نمیدانم همیشه قضاوت آیندگان برایم مهم بوده و امیدوارم تا به آخر باشد.

گاهی با خودم فکر میکنم مگر زندگی چقدر ارزش دارد که سرت را پایین بگیری و خودت را به نشنیدن بزنی و راه خودت را بکشی و بری جایی که دیگر صدای زجه هیچ هم نوعی را نشونی. با خودم میگویم این بی انصافی‌ست. هر روز صحنه‌های ناخوشایند، مثل پوتکی بر سرم فرود می‌آید و مصمم‌ترم می‌کند که بمانم.

این روزها دلم به این چند جمله ابراهام لینکلین امریکایی خوش است که به معلم پسرش چنین می‌ گوید.

«… او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویید، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، رهبر جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست… به او بیاموزید که از باختن پند بگیرد. از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید…به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردنکشها، گردنکش باشد…به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه بر خلاف او حرف بزنند…به پسرم یاد بدهید که همه حرفها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند… ارزشهای زندگی را به پسرم آموزش دهید…اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند…به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد. به او بیاموزید که  می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست… به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد… به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشه باشد…»

شما همیشه لبخند روی لبتان هست؟!

چوکی کنار دست موتروان هنوز یک نفر جای دارد که موتروان سوار می شود و موتر حرکت می کند. موتروان نگاهی به زنی که کنار دستش نششته می کند و ارام می گوید.

–         شما کرایه دو نفر را میدین؟

زن بی تامل و بدون اینکه به موتروان نگاه کند، می گوید:

–         نه، چرا باید کرایه دو نفر را بدم؟

–         خوب اینجا جای دو نفر هست…

–         ببخشید، بار اولم هست که سوار موتر می شوم!!!

مرد حرفش در دهانش خشک می شود و بی صدا، اندام درشت زن را برانداز می کند. تمام راه کسی حرف نمی زند. موتر که به اخر خط می رسد مسافرین از موتر پایین می شوند. همگی ده روپیه کرایه  موترشان را می دهند. زن بیست روپیه ای را به موتروان می دهد و بدون اینکه منتظر بقیه اش شود، از موتر پیاده می شود. چشمان راوی و زن برای لحظه ای به هم می افتد.

–         شما همیشه لبخند روی لبتان هست؟!

راوی لبخند روی لبانش می ماسد و برای لحظه ای زبانش بند می شود. زن کیف دستی سیاهش را روی شانه اش می اندازد و دور می شود…

تکه های کاغذ

سر وصدای بچه ها صنف را پر کرده بود .بعضی ها میز و چوکی را تکان می دادند و بعضی از روی آن ها راه می رفتند و یکدیگر را می زدند. معلم که وارد صنف شد هیچکس نفهمید. ناگهان یکی گفت: «بچه ها معلم «…همگی سراسیمه سرجایشان نشستند و خودشان را مرتب کردند. معلم همانطورآنجا ایستاده بود و نگاهشان می کرد. پچ پچ بچه ها هنوز ادامه داشت . معلم رفت به طرف چوکی گوشه صنف. روی آن نشست و کیفش را روی میز گذاشت. به بچه ها نگاهی انداخت. بیشتر بچه ها سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی یکی کتابهایشان را کشیدند و روی میز گذاشتند. سمیه گوشه  صنف نشسته بود. کتابش را که باز کرد، تکه های کاغذ از بین آن ریخت پایین و تمام فضای زیر میز را پر کرد. رفت پایین و شروع کرد به جمع کردن آنها. بچه ها با پاهایشان تکه های کاغذ را می زدند ونرم نرمک می خندیدند . سمیه همه شان را جمع کرد و روی چوکی اش نشست. تکه های کاغذ راکنار هم گذاشت و مرتب شان کرد.چسبی ازداخل کیفش درآورد و لحظه ای به آنها خیره ماند.

***

هوا داشت تاریک می شد. آسمان پربود از ابرهای سیاه. باران شروع کرده بود به باریدن. تمام فاصله بین مکتب تا خانه را دویده بود. داخل حولی که رسیده بود سرتا پایش ترشده بود. خواست وارد دهلیزشود که تکه ها ی کاغذ در جای جای حولی نظرش را جلب کرد. به نظرش آشنا آمد. یکی را برداشت. کاملا ترشده بود. شناخت. یک تکه  از نقاشی بود که چند روز پیش کشیده بود. لرزشی در تمام بدنش دوید. تند تند همه شان را جمع کرد. وارد دهلیزشد. سروصدای پدرش بلند بود. پدر باز هم داشت از دست او شکایت می کرد. پاورچین پاورچین وارد اتاقش شد. تکه‌های کاغذ را جداجدا کنار بخاری پهن کرد. لباسهایش را عوض کرد و گوشه ایی نشست. صدای برادرش هم می آمد. از درز دروازه داخل اتاق را نگاه کرد. کف اتاق پر بود از تکه های کاغذ. مادرو خواهرش کنج دیوار نشسته بودند و صدایشان درنمی شد.چندین بارتصمیم گرفته بود که نقاشی را کناربگذارد اما هربار…

صدای پدرش را شنید.

:ای هم شد کار؟! صبح تا شب کاغذ سیاه می کنه…

برادرش گفته بود.

:هنوزبچه است و به ای کار علاقه داره…

:بیخود کرده علاقه داره، کاری کنه که فردا روز بدردش بخوره… کاغذ سیاه کردن که آب و نان نمی شه…

:همه چیز که آب و نان …

حرف برادرش تمام نشده بود که پدر او را به باد دشنام گرفت. بعداز آن برادرش دیگرچیزی نگفت…

…به تکه کاغذهای کنار بخاری خیره شده بود که با باز شدن یک باره دروازه ترسید. پدرش بود. نگاهشان برای لحظه ای به هم افتاد. نگاهش را برید وسرش را پایین انداخت.

***

معلم بالای سرش ایستاد بود. سمیه تکه های کاغذ را به هم  چسبانده بود .معلم گلویش را صاف کرد. سمیه ، من من کنان خواست چیزی بگوید  که معلم برگه نقاشی را برداشت و به آن نگاه کرد. بدون اینکه چیزی بگوید نقاشی را با خود برد و از صنف خارج شد. بچه ها با سروصدا صنف را ترک کردند. هنوز از روی چوکی‌اش بلند نشده بود. فضای صنف برای لحظه‌ای خیره و تار شد. چشمانش را با پشت دست پاک کرد و از جایش بلند شد.

ان روز بارانی

باران نم‌نم می‌بارد. ابرهای تیره با دود غلیظ سطح شهر، در هم پیچیده‌اند. پسرک اسپند را تند‌‌‌‌‌‌تند روی زغالهای داخل قوطی سیاه رنگی که به دستش است، می‌ریزد. فوت‌کنان به دنبال موتر می‌دود .لحظه‌ای عقب می ماند. موتر می‌ایستد. پسرک می‌رسد .دستش را داخل خلیطه‌ای که به گردنش آویزان است می‌برد، با شتاب کمی اسپند روی زغال‌ها می‌ریزد. دودی بلند نمی‌شود. فکرش هم به اسپند هست که دود کند، هم به موتروان و مسافرین داخل موتر. قوطی را به لبان جمع شده‌اش نزدیک می‌کند و با قدرت به آن می‌دمد. دود غلیظی بلند می‌شود. با فوت دیگری دود را به داخل موتر هدایت می‌کند. به داخل موتر نگاه می‌کند.کسی متوجه پسرک نیست. نگاهش به سرعت از یکی به دیگری می‌لغزد. گاه روی صورتی مکث می‌کند. موتروان نگاهی به پسرک می‌اندازد. صورت تکیده ولاغرش حالت تضرع به خود می‌گیرد. دست مردی که عقب نشسته به طرف جیبش می‌رود. پسرک حرکت دست را زیر نظر دارد. موتر آرام به دنبال موترهای دیگر حرکت می‌کند. به طرف دروازه عقب موتر می‌رود .قوطی‌اش را بالا می‌گیرد و صورتش را به شیشه می‌چسباند.کمی اسپند روی آن می‌ریزد و به آن می‌دمد .دود اسپند به چشمانش می‌زند. با پشت دست چشمانش را می‌مالد. با لبه آستینش قطرات باران را از روی شیشه موتر پاک می‌کند و از پشت شیشه به مرد خیره می‌شود. مرد دیگر به او نگاه نمی‌کند. اما پسرک همچنان خیره شده. اسپند می‌ریزد و قوطی را تکان می‌دهد. دودی بلند نمی‌شود موتر تیز می‌رود. به دنبالش می‌دود. پایش به مانعی بند می‌شود و با صورت نقش زمین می‌شود. موتر دور می‌شود. پسرک برای لحظه‌ای نگاهش روی موتر جا می‌ماند. صورتش را با دست پاک می‌کند. سوزشی را روی صورتش حس می‌کند. کف دستش را می‌بیند. رنگ سرخی کف دستش پیداست. از جایش بلند می‌شود. قوطی‌اش گوشه‌ای افتاده و زغالها و سوخته‌های اسپند روی زمین ریخته‌اند. نگاهش از روی قوطی به امتداد سرک کشیده می‌شود. دیگر از موتر خبری نیست. قوطی‌اش را برمی‌دارد و به داخلش خیره می‌شود. باران شدت گرفته. کالاهایش خیس خیس شده‌اند. قطره‌های باران از سر و صورتش می‌چکد. چشمانش را چند بار باز و بسته می‌کند. چشمانش را که در سیاهی صورتش معلوم نیست می‌مالد، اشکها و قطرهای باران که با سیاهی صورتش درآمیخته‌اند، روی گونه‌های ترک خورده‌اش می‌لغزد. شهر با غرش ابرها برای لحظه ای روشن می شود و بعد آرام آرام در تاریکی فرو می رود.

چرا خواستی که برگردم؟

اتوبوس تازه راه افتاده که زنگ موبایلم به صدا در می‌آید. زهرا است، خواهر بزرگم- که حدودا نیم ساعت پیش ازش خداحافظی کرده بودم و ازهم جدا شدیم تا به سمت مشهد، خانه‌مان، راهی شوم- اصرار دارد که برگردم. برای لحظه ای می‌مانم چه کنم…اتوبوس در حرکت هست. به تکرار ازش می‌پرسم.» اتفاقی افتاده؟ … چی شده؟…» با گلوی بغض گرفته‌اش فقط اصرار دارد برگردم. از راننده معذرت خواهی میکنم و پیاده می‌شوم…سر کوچه اش از ماشین پیاده می شوم. کوله‌ام را روی شانه‌ام می اندازم و به سمت خانه‌اش به راه می‌افتم. هوا تاریک شده و دیدن راه سخت است. قدمهایم را با احتیاط می‌گذارم. گاهی حس میکنم که زیر پایم سست می‌شود و ته دلم خالی خالی… هر بار وقت خداحافظی نتوانسته بود جلوی اشکش را بگیرد. من هم به سختی خودم را کنترل کرده بودم و هر بار به شوخی گفته بودم. «اگر گریه کنی دیگر به دیدنت نمی‌آیم.» او هم هر بار قول داده بود…!!! از دور سیاهی را می‌بینم. جلوتر که می‌روم خودش هست سرکوچه زیر نورکم جان پایه برق منتظرم شده تا برگردم. نزدیکتر می‌شوم. اشکهایش روی صورتش خشک شده‌اند و لبخندی روی لبانش هست.

– چرا ازم خواستی که برگردم؟

صورتش را می‌گرداند و جوابم را نمی‌دهد. کوله‌ام را از روی دوشم می‌گیرد و با دست دیگر، دستم را، و می‌گوید.

– خوب کردی برگشتی…

جوابش را خودم می‌دانستم و ادامه ندادم. هر بار وقت برگشتن ازم خواسته بود بیشتر بمانم…اما این اولین باری بود که بهم زنگ زده بود و ازم نیمه راه خواسته بود، برگردم… وارد خانه‌اش می‌شویم. تها پسر سه ساله اش گوشه پذیرایی خوابیده. خودم را گوشه ای می‌اندازم. زهرا داخل آشپزخانه کوچکش می‌شود. همیشه فضای خانه اش را دوست داشتم. بافتنی‌های سفید و تمیزش با اندازه‌های متفاوت در جای جای خانه‌اش، روی پشتی های مرتب کنار دیوار چیده‌، روی سنگ اپن آشپزخانه ،روی تلویزیون روشن اما بی‌صدایش… دیده می‌شود. بخاری باشعله‌ای پایین می‌سوزد و فضای خانه را یک دست گرم کرده… صدای جرینگ جرینگ آویز ورودی آشپزخانه‌، نگاهم را می‌گرداند. با سینی چای به دست، می‌آید و کنارم می‌نشیند. صورتش را شسته و دیگر از اشکهای خشک شده روی گونه‌اش خبری نیست. در استکان کمر باریکی برایم چای آورده… یک بار بهش گفته بودم چای خوردن در این استکان‌ها خیلی می‌چسبد. او بعد از آن هر وقت به دیدنش آمده بودم برایم در آن استکان چایی آورده بود… چایی‌اش همیشه تازه دم است. عطر هِل چایی در فضا می‌پیچد. نگاهش می‌کنم. سعی دارد نگاهش را ازم بدزدد. حس میکنم به دنبال بهانه‌ای است تا چیزی را برگفتن پیدا کند و حرفی زده باشد. اما چیزی نمی‌گوید. سرش پایین هست و با گوشه ای دامنش ور می‌رود.

– خوب.. حالا که برمان گرداندی چیزی هم برای شام داری؟

سرش را تکانی می‌دهد و تا می‌خواهد از جایش بلند شود، دستش را می‌گیرم و میگویم.

– بگیر بشین… نگفتم که الان شام بیار…!!!

کف دستش مثل همیشه عرق کرده. سعی دارد دستش را خلاص کند از دستم. دست دیگرش را هم میگیرم.

– خُب …هم از راه گذاشتی‌مان و هم حرفی نمیزنی؟!… یک چیزی بگو…

بارها گفته بود. از زندگی اش گفته بود. گفته بود که از شوهرش راضی نیست… دوستش ندارد… و فقط دارد زندگی را تحمل می‌کند. هر بار گفته بودم جدا شود اگر اذیت می‌شود… گفته بود جدا شدن بدی‌های خودش را دارد… دوست ندارد مایه سرافکندگی خانواده‌اش شود… تحمل حرف مردم را ندارد… گفته بودم به غم حرف مردم نباشد… اما او حرف خودش را تکرار کرده بود… خودش را مقصر می‌دانست. زود ازدواج کرده بود. هنوز پانزده سالش بیشتر نبود که تصمیم به ازدواج گرفته بود. انتخاب خودش بود…

صدای گریه‌ی بچه‌اش، نگاهش را می‌گرداند. دستش سرد شده. آرام دستانش را از دستم می‌کشد. از جایش بلند می‌شود و سراغ بچه اش می‌رود…

چرخِ بابا

دوستم دم دروازه‌مان آمد و چرخم -در محله ما به دوچرخه، چرخ میگفتن- که در اصل چرخ بابا بود، را به امانت خواست. دلم نبود که چرخ را بدهم چون بابا خیلی سختگیر بود در این مسایل، اما دلم نیامد «نه» بگم. خطر را به جان خریدم و چرخ را دادم. ازش قول گرفتم که قبل از تاریک شدن هوا، برگرداند. قول داده بود و چرخ را گرفته بود و رفته بود. با رفتن دوستم هر وقت که یادم می‌آمد، تپش قلبم را به وضوح حس می کردم. غروب شد، ولی از دوستم خبری نشد. نگران شدم. دم دروازه منتظر نشستم. خدا خدا میکردم که قبل از آمدن بابا چرخ را پس بیاورد. نیامد. چندین بار خانه‌شان رفتم. اما هر بار نبود. برگشته بودم و دوباره دم دروازه نشسته بودم. هوا تاریک شده بود. غرق فکر بودم که سایه‌ای را جلو پایم دیدم. بابا بود. سوال کرده بود که چرا دم دروازه نشسته ام… حسابی دست‌پاچه شده بودم. دعا می‌کردم که متوجه قضیه نشود. داخل خانه شدیم. منتظر بودم که هر لحظه سراغ چرخ را ازم بگیرد. متوجه نشده بود. آرام‌تر شدم… از ترس سرِ سفره شام نرفته بودم. بهانه کردم که گرسنه‌ام نیست. دوباره رفته بودم و دم دروازه نشستم.  هرچه می‌گذشت ناامیدتر می‌شدم. کم‌کم داشت فکرهای بدی سراغم می‌‌آمد…نصف شب شده بود. بلاخره سرو کله‌ دوستم پیدا شد. قیافه مادر‌مرده‌ها را داشت. بدون چرخ برگشته بود. قلبم داشت از جا کنده می‌شد. گفته بود که چرخ را گم کرده!… دست و پایم سست شد. هاج و واج مانده بودم. باورم نمی‌شد. گریه‌ام گرفته بود… چندین بار کابوس دیده بودم و از خواب پریده بودم. تمام بدنم عرق کرده بود. تب کرده بودم. دست و پایم می‌لرزید. دیگر خوابم نبرده بود…صبح زود در خانه‌مان به صدا درآمد. در را که باز کرده بودم دوستم بود. نیشش تا بنا گوش باز شده بود و چرخ هم همراهش بود…

سایه

شب از نیمه گذشته است. همگی خوابیده اند. پسرک اما بیدار هست. زیر خرواری از پتو سگ لرزه گرفته. به سختی از این پهلو به آن پهلو می‌شود. خیسی عرق را در تمام جانش حس می‌کند. بدنش داغ داغ می‌شود. هوای زیر پتوها خفه کننده شده. به سختی پتوها را از روی سرش پس می‌زند. نفس عمیقی می‌کشد. دستش را روی پیشانیش می‌گذارد. کف دستش گرم گرم می‌شود. اطراف را می‌بیند. مادر کنارش خوابیده. مادر در خواب ناله می‌کند…از جایش بلند می‌شود روی جاگه‌اش می‌نشیند. نگاهش را می‌گرداند. نگاهش از روی برادرها و خواهرهایش روی دیوار می‌‌لغزد. سایه اش را می‌بیند. سایه‌اش را تا به حال اینقدر بزرگ ندیده بوده. جانش یخ یخ می‌شود…مادرش گفته بود پدر روزهای آخر از سایه‌اش می‌ترسیده… از سایه‌اش می‌ترسد… پدرش هم تب کرده بود و هر کاری کرده بودن تبش پایین نیامده بود…صورتش را می‌گرداند. تپش قلبش بیشتر می‌شود. چشمانش را می‌بنند اما سریع بازش می‌کند. صدای خش خشی را می‌شنود. دست و پایش به لرزه آمده‌اند. عرق سردی از صورتش می‌گذرد. احساس می‌کند سایه‌اش نزدیک‌تر شده… خودش را زیر پتوها می‌کشد… پدرش را که داخل قبر مانده بودند ترسیده بود… پتوها را پس می‌زند. چند بار تلاش می‌کند که صورتش را بگرداند. اما هر بار منصرف می‌شود… پدرش هم فریاد زده بود. ازهر کسی که بهش نزدیک می‌شد ترسیده بود و پسش زده بود. گفته بود که سایه‌ای آزارش می‌دهد…مادرش گفته بود در هنگام ترس، دعایش را بخواند ترس می‌رود. … پسرک اما هر چه تلاش کرد، دعایی یادش نیامد…مادرش هر چه بالای سر پدر دعا خوانده بود ترس پدر کم نشده بود. مادر به سر و صورت خود زده بود و موهایش را مشت مشت کنده بود که پدر شاهدتین را نگفته رفته… پسرک زیر لب شهادتین را زمزمه می‌کند. صدای خش خش بیشتر می‌شود. هُرم نفسی را پشت گردنش حس می‌کند. زیر چشمی پشت سرش را نگاه می‌کند. سایه اش حرکت کرده بود…گرمای دستی را روی شانه‌اش حس می‌کند. دستش را که روی شانه‌اش می‌گذارد، جیغی می‌کشد… پسرک ‌در آغوش مادر آرام گرفته است…

رشوتهای لالا جان

برادر کلانم همیشه از مکتب که رخصت می‌شد مستقیم به سراغ بازی (پول بازی) می‌رفت و تا زمانی که من سراغش نمی‌رفتم و بهش نمی‌گفتم که بابا مرا دنبالش فرستاده، به خانه برنمی‌گشت. تازه آن وقت بود که کمی اَبَلَک می‌شد و با کمی پول خورد، راضی‌ام می‌کرد که به بابا چیزی نگویم. من هم عادت کرده بودم هر وقت جیبم خالی می‌شد و مادر هم پولی نمی‌داد یک راست می‌رفتم میدان بازی، سراغ برادر و بهش می‌گفتم که بابا مرا فرستاده او هم پولی می‌داد و منم پی کارم می‌رفتم. رشوتهای برادر کار خودش را کرده بود. دروغ گفتن برایم مثل آب خوردن شده بود. یک بار که بابا فرستاده بودم دنبال برادر، خودش هم به تعقیبم آمده بود تا صحت و سقم خبررسانی‌ام را چک کرده باشد. آن دفعه دستم رو شده بود و کتک مفصلی خورده بودم. قول داده بودم که دیگر دروغ نگویم. چاره‌ای نبود، بعضی وقتها برای جلب اطمینان بابا هم که شده حتی اگر رشوتی هم از برادر می‌گرفتم، خبر را به بابا می‌رساندم. یک بار که هم رشوت گرفته بودم هم خبر را به بابا داده بودم، بعد اینکه برادر حسابی از دست بابا لت شده بود سراغ من آمد و تلافی لت شدن را سر من در‌آورد. بعد از آن کمتر رشوت می‌داد و اگر هم می داد، باید هزار بار قسم می‌خوردم که خبرش را به بابا نمی‌رسانم. تازه سکه‌هایی را می‌داد که هر دکانی می‌بردم قبول نمی‌کردند چون از بس سنگ و مَته خورده بودند ازعلایم و نشانه‌های سکه، چیزی روی سکه‌ها نمانده بود.